خلاصه کتاب
نمایشگاه آروم شلوغ و شلوغ تر شد. با حوصله کار هام رو به بقیه نشون می دادم و نکاتی که درمورد هنر باید می دونستن رو بهشون آموزش می دادم. تا اینکه اولین مشتری طرح یک پسر بچه ای که بستنی بزرگی دستش بود رو با قیمت خوبی خرید. مشتری های بیشتری پیدا شدند، و من با هر مشتری، اشتیاقی دوباره می گرفتم. تمام نقاشی هام دونه به دونه فروش رفت، و این بهترین حسی بود که تابه حال داشته بودم. آروم آروم ساعت نمایشگاه به پایان رسید و همه کار های باقی مونده جمع شد. با دیدن دلوین، خندیدم و گفتم: دلوین! همش رو فروختم، باورت میشه؟ دلوین اول با تعجب نگاهم کرد،
https://niceroman.ir/?p=2772
لینک کوتاه مطلب: