خلاصه کتاب
وقتی چمدان صورتی رنگ هدیه رو توی صندوق ماشینم میذاشتم هنوز مردد و هراسون کنار در حیاط ایستاده بود نگاهش کردم اما عمدا نگاهشو از من می دزدید از حرص و عصبانیت تمام تنم می لرزید دستام یخ زده بود و نمی تونستم سوییچ ماشین رو جا بزنم . بابا که کنارم نشست هدیه هم جرات کرد تا روی صندلی عقب بشینه . خودش خوب می دونست چقدر عصبانی ام ،قبلا بهش گفته بودم ،گفته بودم حق نداره برگرده شیراز اما اون عمدا شیراز رو برای تحصیل انتخاب کرد
https://niceroman.ir/?p=1523
لینک کوتاه مطلب: