خلاصه کتاب
برف می اومد. چترو بستم و بدون چتر تو خیابون قدم زدم. با عصبانیت محکم به سنگی که جلوی پام بود، زدم. سنگ کوچک با ضربه من رفت به آدم برفی خورد و متأسفانه آدم برفی فرو ریخت و هیچی ازش باقی نموند. ناگهان بغضی در گلویم نقش بست، رفتم سمت آدم برفی که روی زمین کف خیابون پخش شده بود، با پام برفها رو به این سمت و اون سمت پرت می کردم …
https://niceroman.ir/?p=2575
لینک کوتاه مطلب: