خلاصه کتاب
– روم رو ازش گرفتم و به سمت در خروجی رفتم. همینجور قدمهای متوسط میذاشتم که صداش رو شنیدم:
– ایست.
بدون معطلی شروع کردم به دویدن. به پشتم نگاه نمیکردم؛ به در خروجی عمارت رسیدم. هر کاری کردم در باز نشد. لعنت! درو قفل کرده بودن. به سمت بهمن چرخیدم. تازه بهم رسیده بود، داشت نفسنفس میزد. کارامون مثل دزد و پلیسبازی بود. یه قدم اومد طرفم و گفت:
– فکر کردی به همین راحتی میتونی فرار کنی؟ اول جواب قانون رو بده، بعد هر غلطی خواستی بکن.
https://niceroman.ir/?p=2440
لینک کوتاه مطلب: