خلاصه کتاب
قلم را روی میز گذاشتم و با خستگ شیرینی نفس بلندی کشیدم … به کلمات که با قلبم دست و پنجه نرم می کرد، چشم دوختم و در نهایت عینک را با حس خیلی خوب از روی چشم هایم برداشتم و دستانم را در هم قلاب و در امتداد هم کشیدم … جانم !با صدای شکستن مفصل هایم خستگی از تنم بیرون ریخت … گوشه ی لبم را به دندان گرفتم … با همه ی وسواس که به خرج داده بودم، هنوز هم دو دل بودم
https://niceroman.ir/?p=2437
لینک کوتاه مطلب: