خلاصه کتاب
پا برهنه رو به روی آیفون کهنه و رنگ و رو رفته ی آپارتمان کوچک و جمع و جورش ایستاده بود. صدای زنگِ بلبلی روی اعصاب را که هر روز صبح به خودش قول می داد از اکبر آقا، الکتریکی محلشان، بخواهد با یک زنگ معمولی عوضش کند. شب که خسته از اتوبوس پایین می پرید و پاهایش را به زور روی آسفالت می کشید و آرزو می کرد کاش خانه اش کمی نزدیکتر به سر خیابان بود. تنها چیزی که به ذهنش نمی رسید، همان زنگِ بلبلی اعصاب خورد کن بود!
https://niceroman.ir/?p=2843
لینک کوتاه مطلب: