خلاصه کتاب
«گذشته»
نیمه های شب بود که با صدای رعد و برق و از کابوسی که دیده بودم، از خواب پریدم. همه تنم خیس عرق شده بود. نیم خیز شدم و اطراف اتاق رو کاویدم. از کمد گوشه اتاق می ترسیدم. مثل کابوس های بدم بود. از تخت پایین اومدم. صدای رعد و برق باعث شد به سرعت بیرون بدوم. قلبم عین گنجشک می تپید. به اتاق مامان بابا هجوم بردم. درو باز کردم و با صدای بچگونم صدا زدم: ” مامان؟ مامان؟”
https://niceroman.ir/?p=2195
لینک کوتاه مطلب: