خلاصه کتاب
باخنده وشوخی ازرهاخداحافظی کردم وبه خونه بازگشتم
عاشق این خونه کوچک بودم
مهرمادری درونش موج میزد
خودم درآغوش مادرم انداختم وبوسه محکمی به روی گونه اش زدم وباخنده گفتم:رویاخانم من بدجوری عاشقتما
من روازخودش جداکردوگفت:بازچی شده چاپلوس خانم
+هیچی بخدایه کاری میکنی آدم اصلاازابرازاحساساتم پشیمون بشه
خنده کوتاهی کردوگفت:بروورپریده خودم بزرگت کردم تمام اخلاقات دستمه
لبم رومیان دندان هایم کشیدم وبعدازکمی مکث گفتم:آخرهفته میزاری برم تولدرهابابچه های دانشگاه قراره سوپرایزش کنیم
-اهان دیدی گفتم خیلی خب مشکلی نداره برو
دوباره گونه اش رابوسیدم وبعدبه اتاقم رفتم
مقنعه ام راازسربیرون کشیدم ولباس هایم راازتن درآوردم
درازکشیدم وباتلفنم مشغول شدم
سرگرمبودمکه دراتاق ناگهانی بازشدوآویرخودش رابه داخل انداخت وگفت:سلام آبجی جونم
ازجابرخاستم وجسم نحیفش رابه آغوش کشیدم وبوسه ایی روی موهای مشکی رنگش نهادم آن روزهاتمام دنیای من درچندوجب آغوش آویرخلاصه میشد…
مادرم برای چای عصرگاهی صدایم زد
عادت هرروزه مان همین بود بامادرم وژینا چای عصرگاهی مینوشیدم وازروزمرگی هایمان برای هم میگفتیم
ژیناهم موقع قاچ کردن کیک سررسیدوطبق معمول ازاستادهای کلاس کنکورش شاکی بودوروبه من باحسرت گفت:دلیناخوش به حالت قبول شدی خیالت راحت شد
لبخندروانه صورتمکردم وگفتم:تواماین روزات تموممیشه فقط کافی تلاش وصبرکنی
مشغول خوردن چای وکیک شدم
مادرمشغول آماده کردن شام شد
https://niceroman.ir/?p=550
لینک کوتاه مطلب: