خلاصه کتاب
خسته بودم از پياده روي . مسافت روستاي زادگاهم تا اُسکو با پاي پياده ، خيلي راه بود . خودشون سوار اسب و
قاطربودن اما من بيچاره رو با کفشاي پاره و پاي پياده راه مي بردن . دلم واسه آقاجانم خيلي تنگ شده بود ، اگه
بود اينطور به من بي حرمتي نمي کردن .
از پچ پچ هاشون فهميدم رسيديم . مطمئن بودم جاي خوبي نيست و برخورد گرمي در انتظارم نخواهد بود . اما
بايد مقاومت مي کردم . من آي پارا بودم . دختر يوسف خان . نبايد کم مي آوردم . با وجود زخمي بودن پاهام و
گرسنگي بي حدي که ضعيفم کرده بود ، سعي کردم افتاده راه نَرَم که دلشون خوش نشه که کمرم رو خم کردن .
اسلان ) يا آسلان هردو هم معني اصلان يا همون شير هستن که در لهجه هاي مختلف ادا مي شن ( نوکر حلقه به
گوش ميرزا تقي خان ، اومد پيشم و سرش رو نزديک صورتم آورد و گفت : هي دختر ! تند بيا رسيديم . جلوي
خان تعظيم کن و حرف اضافي هم نزن به نفع خودتِ فکّت رو ببندي . لبخند چندش آوري زد و ادامه داد : خان
مثل من مهربون نيست ها .
https://niceroman.ir/?p=624
لینک کوتاه مطلب: