خلاصه کتاب
امیر حسین:
در با شتاب باز شد و پرستار هراسان خودشو پرت کرد تو...در حالی که نفس نفس میزد،بریده بریده گفت:
-آقاي...آقاي..دکتر...خانمتون...
دیگه منتظر ادامه حرفش نشدم....خودکارو پرت کردم روي میز و بدون توجه به پرستار بخش،از اتاق زدم بیرون...
با سرعت زیاد خودمو به اتاقش رسوندم و درو باز کردم...چندتا دکتر و پرستار بالاي سرش بودن...
https://niceroman.ir/?p=592
لینک کوتاه مطلب: