صبح باسروصدای همیشگی ازخواب بیدارشدم ازپله هاپایین رفتم گفتم:
_چه خبرتونه خانه رو گذاشتین رو سرتون نمیزارین آدم کپه مرگش را بزاره!
جلال(ناپدریم)
_دختره پرروداری توخانه من میخوری ومیخوابی طلبکارهم هستی؟
_خانه تو؟!
مادرگفت:_توروخدابس کنید اول صبح ،دخترم بروصورتت بشوربیاصبحانه بخور،زیرلب گفتم زهربخورم بهترازاین صبحانه است ،جلال دادزدخب گورت گم کن ازاینجا برو! اهمیت ندادم رفتم به سمت سرویس بهداشتی.حاضرشدم بدون صبحانه ازخانه بیرون رفتم
غروب خسته ازسرکاربرگشتم خانه کلیدانداختم درحیاط رابازکردم دیدم خواهرم خیلی عبوس زانوهایش رابغل گرفته، لب حوض کنارش نشستم
_بسه دیگه آبرو برامون نمونده همه همسایه هاازپنجره دیدمون میزنند
رفتم به سمت اتاقم درو هم قفل کردم وسعی کردم بخوابم
مادرم درزد شهره دخترم بیا شام بخوربعدبخواب ،اول خواستم بی اهمیت باشم ولی مادر مدام درمیزد
_نمیخورم میخوام بخوابم
_دخترم معده خالی آخه جان من دررا بازکن بازکردم
_مادرمن دیگه کوفت بخورم غذای شوهر تورا نمیخورم به شادی بگو بیا اتاقم کارش دارم