خلاصه کتاب
حینی که دستهایش را عمود به بدنش باز کرده بود و نگاهش را به خطوط لوزی شکل زیر پایش میخکوب کرده بود روی کاشیهای فیروزه ای اطراف جوی وسط عمارت قدم برمیداشت … با هر تکانی که به خاطر عدم تعادلش میخورد رشاد از دور تیکی به زیر چشمش می افتاد اما دلش نمی آمد در مقابل شوق درونی اش مقاومتی نشان دهد … دوستای من هر جوری باشه خودشون رو میرسونن
https://niceroman.ir/?p=2734
لینک کوتاه مطلب: