خلاصه کتاب
با سر و صدایی که از بیرون می اومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از
پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای
ابریشمی پهن شده بود. از تختخواب بزرگ یه نفر و نیمم پایین اومدم و
حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون
شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی
قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم
و سلام نظامی دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر
می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم.
دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پام کردم و شنل نازکی
روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلاً حال لباس
عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم. طبق
روال بقیه روزا غر زدم:
- بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه. حالم از تابستون به
هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟ یه
مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصلم
سر نره. یا بزن پس کله ی سپیده پا شه بیاد
این جا که من از تنهایی در بیام. یه کار بهترم می تونی بکنی. عشق
واهی منو واقعیش کن که ...
https://niceroman.ir/?p=785
لینک کوتاه مطلب: