خلاصه کتاب
بهم پشت کرد و رفت … مات زده به رفتنش نگاه می کردم … می خواستم برم دنبالش اما پاهام انگار به زمین چسبیده بودن و توان حرکت نداشتم … می خواستم صداش کنم اما لب ها خشک شده بودند و تکون نمیخوردن … غرور و قلبم رو له کرد و رفت … گفت: حیله گرم و فقط باهات بازی کردم … گفت: دوستت ندارم … روی نیمکت ولو شدم … اگه راست می گفت پس چرا صداش لرزش داشت؟ حتما یه دلیلی پشت این حرف ها و رفتارش هست … لنز گذاشته بود و اون چشم های خوش رنگ عسلیش رو پشت سیاهی پنهان کرده بود!
https://niceroman.ir/?p=2462
لینک کوتاه مطلب: