خلاصه کتاب
– بابا تو که منو تنها نمیزاری؟ قول دادی دیگه به هیچ ماموریتی نری.
بابا سری تکان داد:
– سر قولم هستم.
مرد: علی ما به کمک تو احتیاج داریم.
بابا: من نمیتونم گیسو رو تنها بزارم.
مرد کمی فکر کرد:
– آرسام و آرشام پیش گیسو میمونند؛ اونها دوتا از بهترین بادیگاردهای من هستن.
مرد که حسن نام داشت بالاخره تونست بابا رو راضی کنه، وقتی بابا برای جمع کردن وسایلش رفت به حسن آقا گفتم:
– من پدرم رو سالم میخوام؛ اگه بلای سرش بیاد من از چشم شما میبینم.
– نگران نباش دخترم.
بابا: گیسو جان خیلی مواظب خودتت باش.
با بغض باشهای گفتم، بابا بعد از اینکه با اون دونفر صحبت کرد سوار هلیکوپر شد.
– گیسو خانم ما کجا میتونیم لباس تهیه کنیم.
– باید به شهر برین.
– خب شما هم باید بیایین؛ ما تا حالا به استرالیا نیومدیم.
https://niceroman.ir/?p=312
لینک کوتاه مطلب: