قسمتی از رمان یغما؛
به تک درخت کهن سال کنار حیاط کوچک تکیه می دهم، نور آفتاب اذیتم می کند و من چشم های خود را تنگ تر می کنم و به پسرک لاغری نگاه می کنم که کارتونی به آن بزرگی را روی کمرش نگه داشته است، حدس می زنم که ممکن است پایش در آن قسمت کوچک کنده شده ی موزاییک حیاط پیچ بخورد و تعادلش را از دست بدهد، اما هنوز دهان باز نکرده ام که سکندری می خورد و کارتون به زمین پرتاب می شود و صدای شکستن تمام ظرف ها بلند می شود و چشم هایم ناخودآگاه روی هم می افتند و دستم را روی قلبم می گذارم و او پنجره را باز می کند و سیگارش را لب پنجره می فشرد و داد می زند:
– سرسام گرفتم، حواستون رو جمع کنید دیگه، این بار دوم بود.
پنجره را به هم می کوبد و من نگاهم به نگاه شرمنده ی پسرک سبزه رو گره می خورد.
جلوتر می روم و دو زانو مقابل او که ساق پایش را ماساژ می دهد می نشینم.
– خودت خوبی؟
سرش را به پایین می اندازد.
– شرمنده ام خانوم، از دستمزدم کم کنید.
لبخندی می زنم.
– مهم نیست خودت رو ناراحت نکن.
در آخر یکی از کارگرها آخرین کارتون را هم زمین می گذارد و رو می کند سمتم می گوید امری نیست؟…