خلاصه کتاب
دستی به گردنم کشیدم. این شب بیداری های گاه و بیگاه، عاقبت، کار دستم می داد….کشوی میز را باز کردم و پرونده ی تقریبا نامرتب را روی انبوهی از کاغذهای باطله جا دادم. مسلما هرکس کشوی میز من را می دید،باور نمی کرد که این میز نامرتب از آن یک روانشناس با سابقه ی چندین ساله باشد.کمی از قهوه ی سرد شده را مزه کردم؛ از حجم تلخ بودنش چهره ام مچاله شد.:دستی به زبانم کشیدم و زیر لب غر زدم“!ای لعنت بهت حامد”
https://niceroman.ir/?p=8387
لینک کوتاه مطلب: