خلاصه کتاب
نگاهی به اطراف کردم ،شب شده بود همه جا تاریک ترس از تاریکی صدای مبهمی که جدیدا به سراغم می آمد حالم را بدتر کرده بود. دست لرزانم را سمت کلید بالاسرم بردم و کلید را زدم. اتاق روشن شد اما، کسی داخل اتاق نبود. حس می کردم چیزی داخل اتاقه اما من نمی بینم. به پنجره نگاهی انداختم گربه ی سیاهی پشت پنجره نشسته بود. من این گربه را دیده بودم در خانه ی کاظم روی دیوار. انگار بهم لبخند زد وگفت درست شناختی. از ترس جیغ بلندی کشیدم.
https://niceroman.ir/?p=2517
لینک کوتاه مطلب: