خلاصه کتاب
سرگرد: از روز آشناییت با نوید برام بگو بچه ها دارن صداتو ضبط می کنن پس صادقانه بگو بدون هر گونه دورغی! چشمانم را زوم صورتش جذابش کردم و سری تکان دادم. اخم کردم. من: من همیشه راست گفتمو باز هم میگم من یک دختر کنجکاو وشیطونی بودم خیلی هم بازیگوش، وقتی ۱۷ سالم شد تصمیم گرفتم برم برای خودم کار پیدا کنم و به قولی دستم تو جیب خودم باشه و مستقل باشم… پس در به در دنبال کار میگشتم خیلی خام و ساده بودم یک روز که توی پارک نشسته بودم مردی کنارم نشست اون گفت مرد، نوید بود بهم چی شده من هم گفتم دنبال کار می گردم نوید چشماش برق
https://niceroman.ir/?p=2830
لینک کوتاه مطلب: