خلاصه کتاب
سرمای هوا به صورتش سیلی می زد … چادرش را زیر گلو سفت تر گرفت و به سوزش گونه و بینش توجهی نکرد … .دیگر روی پا ایستادن برایش مقدور نبود … پنگوئن وار کمی قدم رو کرد و برای تک و توک ماشین. های گذرا دست تکان داد … هیچ کس حاضر نبود در چهار و نیم غروب زمستانی او را سوار کند … بغض داشت نه از درد ! نه از ورم پاهایش!
https://niceroman.ir/?p=2602
لینک کوتاه مطلب: