خلاصه کتاب
از پشت دار قالی بلند شده و کش و قوسی به بدنش داد ، صدای شکستن مفصلهایش به گوش رسید ، همیشه با شکستن آنها قدری از خستگیاش را کم میکرد … نفسی آه مانند از سینه بیرون داده و به سراغ گوله ی پشم رفت … ریسه کردن پشم سخت نبود ، اما شاید کار او نبود! اویی که با چنین زندگی طاقت فرسایی آشنایی نداشت و هر لحظه زندگی در این دخمه برایش حکم سالها حبس داشت. اما چه میشد کرد؟ وقتی انسان را توان مقابله با سرنوشت نبود!
https://niceroman.ir/?p=2730
لینک کوتاه مطلب: