خلاصه کتاب
دنگ… دنگ… دنگ! صدای مهیب آونگ ساعت قدیمی، درون سکوت سالن خالی می پیچد.آرام لای در را باز می کند.
بعد از دنگ دنگ ساعت، صدای قیژ مانند در بود که سکوت سالن را بر هم میزد.قدم های کوتاهش را تا نزدیکیِ میز انتهای سالن می کشاند.یک قدم مانده به میز می ایستد، با انگشت سبابه خطی محو بر روی غبار میز می کشد.لبخندی تلخ از تداعی خاطرات دور، صورتش را پر می کند.
https://niceroman.ir/?p=2043
لینک کوتاه مطلب: