خلاصه کتاب
صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود:
((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی..
برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی
عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد..
بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد..
یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم..
یه روز سراغمو می گیری/روزی که من دیگه نیستم...))
سهیل با انگشتانش روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود و همراه خواننده زمزمه میکرد. لب روی هم فشردم و همراه با چشمغرهای به او، لندلند کردم:
- سهیل لطفا تندتر برو. خودت که میدونی یه کم دیر برسم خونه چه بساطیه...
مردجوان با بیقیدی خندید و نگاهی گذرا بر من انداخت. آفتاب روی صورت اصلاحشده و ششتیغهاش افتاد و دل مرا بیش از پیش برد:
- یه چند وقت دیگه میام خواستگاری و دیگه برای همیشه از اون خونه و قوانین سفت و سختش راحت میشی. اصلاً بگو ببینم نجوا..
https://niceroman.ir/?p=8450
لینک کوتاه مطلب: