خلاصه کتاب
خیلی خسته بودم فقط می خواستم زمانی رسیدم خونه بپرم تو رختخوابم وتا شب یکسره بخوابم اونشب قرار بود بریم بری روز به خواستگاری فرانک دختری بود که از مدتها عاشقش شده بود و می خواست بره خواستگاریش بابا و مامان مخالف بودند آخه روزبه یک سال باهاش دوست بود و بعد کش و قوسهای بیشمار آخر سر بابام خشنود کرده بود بیان براش خواستگاری…..
https://niceroman.ir/?p=6947
لینک کوتاه مطلب: