خلاصه کتاب
سرش را تکیه داد به دیوار ، چشم هایش را بست و دوباره خودش را سپرد به خاطراتش و باز همان هاله سفید رنگ با لب های طلایی جلوی چشم هایش شکل گرفت و مثل گردابی او را بلیعد . آرام آرام فرو رفت در دل زمان. بعد از ظهر گرم تابستانی بود ، علی رضا خان صبح زود رسیده بود ، چند روزی می ماند و بعد زن و بچه هایش را برمی داشت و برمی گشتند تهران
https://niceroman.ir/?p=1890
لینک کوتاه مطلب: