خلاصه کتاب
در آن لحظه فقط من بودم و قلم موی نازکم و بوم ،که ضربات پی در پی مرا تحمل میکرد و دم نمیزد … یک تصویر ذهنی که شبانه روز در در من جولان میداد و مرا کنترل میکرد … گاه در قلبم بود و ضربانم را به بازی میگرفت … گاه در چشمانم بود و دیدم را تار میکرد و پشت دستم را مهمان اشک هایم ؛گاه خنجر زهرآگین خاطرات را در قلبم فرو میکرد و گاهی هم مثل حالا که دستانم را وادار میکند نقشش بزنم بر سفیدی بی انتهای بوم
https://niceroman.ir/?p=2499
لینک کوتاه مطلب: