خلاصه کتاب
از دیشب تا صبح از توی اتاقم بیرون نیامدم … مادرم در را باز کرد و گفت : مونا … پاشو دیگه … ساعت ده شد!
محزون و دل شکسته گفتم : خواب نیستم مامان … آمد و کنارم نشست … دستی به موهایم کشید و گفت : مونا باور کن من نمی خواستم این طوری بشه!
از جا بلند شدم و توی رخت خوابم نشستم … عروسکم را در دست گرفتم و با ناراحتی گفتم : دیگه همه چی تموم شد مامان!
آخه تو که حرفی نمی زدی … من فکر کردم بابا و داداش موافقن!
https://niceroman.ir/?p=2626
لینک کوتاه مطلب: