خلاصه کتاب
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
سعدی
بی صدا اشک ریختم ، آن هم نه برای خودم ، نه از درد ...از داغی که رضا بر دلم گذاشته بود .
داشتم از درون می سوختم .
انگار روی قلبم گلوله ای از آتش گذاشته بودند .
شقیقه ام دل دل می کرد .
https://niceroman.ir/?p=9041
لینک کوتاه مطلب: