خلاصه کتاب
از سنگینی دردهاست که آدم لب فرو می بندد و حرفهایی را که در لحظه جان گرفتنشان
در نطفه خفه میکند،
زنجیروار تبدیل به بغضی سترگ میشوند
و تا نفَست را از سینه نستانند
و جان بر لبت نکنند
آنوقت است که چاره ای نداری و باید سر به بیابان بگذاری که شاید
زیر شلاق انتقامشان، ویران نشوی …
اما خوبترین من! تو به گوشه دنجی در دل کویر می مانی
که از پس تقدیر و سرگشتگی،
در روزنه آخرین امید
به تو پناه می آورم و بی درنگ
مرا پیچک وار در پرنیان آغوشت ، تنگ میفشاری تا زنده بمانم.
https://niceroman.ir/?p=8389
لینک کوتاه مطلب: