خلاصه کتاب
گهگاهی با خودم فــکر میکنم .زندگی ما آدم ها انقدر پر خم و پیچہ ،نه می تونی به خوشی هات دل ببندی ، و نه به غصہ هات ….!
چرا کہ هروز سرنـوشــت تو را با صحنہ ی دیگــر زندگی سوق می دهد ..و اما زندگی مــن ……..؟
زندگی مـرا به روز هایی می برد که فکر نمی کردم در پس این روزها،کسی بیاید در این خانه ی شوم
که مرا همچون برده در خود حبس کرده است برهاند …و به خانه ای ببرد که طعم تلخی یا شیرینی روزگار را در بچشانم …
روز هایه خوب عاشقی برای دختر روستایی کمی خنده دار است .دختر روستا را چه به عاشقی ؟؟….!
ولی من عاشق شده بودم هر لحظه ریشه ی عشق در قلب من تناور می شد
لحظه هایه ناب عاشقی در وجودم رخنه می کرد ….
https://niceroman.ir/?p=4262
لینک کوتاه مطلب: