خلاصه کتاب
جراح، چاقور را از شکم بیمار بیرون کشید و دست های دستکش پوشِ خونیاش را بالا نگه داشت. نفس راحتی کشید و نگاهی به اعضای تیم جراحی انداخت. چشمانش را از یک یک افراد حاضر در اتاق گذراند و روی پسری که از پشت ماسک و کلاهش، فقط چشمانِ آبیاش مشخص بود، ثابت شد.
– کاوشگر؟!
پسر، خودش را جمع و جور تر کرد.
– بله استاد!
-رودشو بخیه بزن. بعدش شکمشو!
– ولی استاد من…
– مگه سال دوم نیستی؟ فکر کنم اینقدر بلد باشی که بتونی یه بخیه ی ساده انجام بدی!
سپس نگاهی اجمالی به همه انداخت و گفت
– کسایی که کاری ندارن میتونن برن. خسته نباشید!
صدای خسته نباشید بقیه ی افراد بلند شد. و یکی یکی، اتاق را ترک کردند.
پزشکِ جوان، شروع به بخیه کردن کرد. اتاق ساکت بود و فقط یک پرستار، کنار دکتر حضور داشت. نبود دیگر پرستاران و کادر پزشکی، که بنظرش، حداقل باید سه نفر می ماندند، باعث تعجب پزشک شده بود. جراحِ جوان، اعتنایی به حسش نکرد و با دقت و تمرکز مشغول ادامه ی کارش شد.
– ببخشید دکتر؟!
صدای پرستار بود. نگاهی کوتاه به پرستار انداخت
– بفرمایید!
– میشه بپرسم اسمتون چیه؟
جراح، دوباره نگاهی به پرستارکرد و یک تای ابرویش را بالا انداخت. سپس سر به زیر انداخت
– کاوشگر! …شجاعِ کاوشگر!
پرستار کمی خندید
https://niceroman.ir/?p=433
لینک کوتاه مطلب: