خلاصه کتاب
آن روز از صبح دلشوره داشتم ، اتفاق تازه ای نیفتاده بود ، مثل روزهای قبل سر ساعت به محل کارم ، شرکت نفت
رسیدم و بعد از انجام کارهای اداری که طبق معمول زیاد هم نبود مشغول مطالعه آخرین واحد درسيِ آخرین ترم
دانشكده شدم . همه هم و غم من این بود هر چه زودتر فارغ التحصیل شوم و به پست کارشناسي برسم .
اتاق کارم دو میز داشت ، یك سالي مي شد با مهندس قاسمي که سي و یك دوسال داشت و حدود چهار سال از من
بزرگتر بود هم اتاق بودم . با این که از لحاظ رتبه اداری از من بالاتر بود ولي در همان ماه های نخست بین ما
صمیمیتي به وجود آمد که گویي سال ها با هم دوست بودیم و من حتي او را به اسم کوچكش فریدون صدا مي زدم ،
او هم مرا نادر خطاب مي کرد . فریدون اغلب در مأموریت بود و زماني هم که از مأموریت جنوب یا حوزه های نفتي
بر مي گشت ، بعد از دو سه روز استراحت به محل کارش مي آمد .
https://niceroman.ir/?p=627
لینک کوتاه مطلب: