باران آنقدر زبون می ریخت که بابا رو همیشه راضی میکرد. با اون عموجون عموجون گفتنش… با توقف ماشین چشمامو بازکردم….رسیدیم…همه بچه ها بودن…. کل همکلاسی ها پیاده شدیم…بعد کلی شلوغ کاری بالاخره رضایت دادیم حرکت کنیم.
-از همون پایین کوه یه عکس سربالایی انداختم به طوری که از پایین تا نوکش تو عکس افتاد….
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " نایس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! - پشتیبانی وبسایت گروه فریا
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.