خلاصه کتاب
اما حالا سراسلحه ی تو به سمت سرِ من است! قلبم ایستاد و نمی توانم نفس بکشم، تو دیگر آن فردی که می شناختم نبودی، نمی ترسیدم از اینکه زندگی را از دست بدهم، می ترسیدم کسی که جلوی من ایستاده همانی باشد که برایش جان می دادم. من بر زمین افتادم یک بار، دوبار، سه بار، صدبار، فقط به امید اینکه به من کمکم کنی، همین! اصلاً کل زندگی من خلاصه می شود در همین، زمین افتادن، زمین افتادن و از چشم افتادن.
https://niceroman.ir/?p=2806
لینک کوتاه مطلب: