خلاصه کتاب
چشمهام رو بستم و رایحه دلانگیز خاک و بارون رو با اشتیاق به ریههام کشیدم همیشه عاشق عطر تن زمین که با اشک های آسمون مخلوط میشه بودم، بی نظیره مثل خالقش!
به منظره رو به روم خیره شدم به درخت هایی که شکوفه های رنگی و به تن کرده بودند و حسابی دلبری میکردند.
بهار این کلمه که حتی شنیدنش آدم رو به وجد میاره چه برسه وقتی که پا به زمین بذاره و هنرنمایی کنه.
زن عمو همیشه میگه:
– تو هم مثل مادرت عاشق بهار و طبیعت بکرشی و آه می کشه!
جواب من تنها لبخندیه که بارها بغضم رو از دید بقیه پنهون میکنه.
خوب یا بد، درست یا غلط، هیچ وقت نتونستم غصه هامو با کسی شریک بشم.
شاید اینم بخاطر ماه تولدم باشه.
https://niceroman.ir/?p=200
لینک کوتاه مطلب: