خلاصه کتاب
صدای خنده هایش تمام سالن را پر کرده بود… از همان خنده ها که وادارت می کرد تو هم بخندی! تکرار پشت سر هم حرف «ق» آن هم از عمق گلو! شاید مضحک ولی به شدت تحریک کننده! تحریک کننده به خندیدن متقابل! تنها نقطه ای از او که شاید هنوز در من تاثیر می گذاشت… هنوز حضورمان را حس نکرده بودند… خودم را لعنت کردم که چرا زنگ نزدم و کلید انداختم! اگر زودتر خبردار می شدند.
حداقل جلویم نقش بازی می کردند که خوشحالن! شاید هم خوشحال نبودند اما در هر حال… عکس العمل بهتری داشتند! – سلام. با شنیدن صدای ماریا از کنار گوشم ابروهایم در هم گره خورد… مگر از او نخواسته بودم حرفی نزند؟! نه تا وقتی که اجازه ندادم. این دختر واقعا می خواست گوشش را بپیچانم! همه سرها به سمتمان چرخید… لعنتی! کاش حداقل خودم را آماده کرده بودم و این طور شوک زده به بقیه نگاه نمی کردم!
تنها کاری که انجام دادم فشردن دست ماریا و در آوردن صدای ضعیف «آخ»ش بود. – وای ببین کی اینجاست!! بالاخره به خندیدنش پایان داد! پیراهن یاسی رنگی که بلندی اش تا زانوهایش بود، دیگر جذاب نشانش نمی داد! با دیدن چهره اش ناخودآگاه دهانم نیمه باز ماند! قبل از اینکه از شوک صورت شکسته شده اش بیرون بیایم خودش را به من رساند و با ذوق کاملاً مصنوعی به رویم لبخند زد: – خدایا باورم نمیشه… رهام!!
https://niceroman.ir/?p=890
لینک کوتاه مطلب: