خلاصه کتاب
انگشت سبابهاش را نوازشوار روی تن آینه کشید.
چهقدر خاک روی آن سطح صیقلی نشسته بود…
کمی فکر کرد؛
اما هیچ صحنهای از آخرین بار که صورتش را در آینه دیده بود، به یاد نیاورد.
جوان بود، اما مثل هم سن و سال هایش علاقه ای به دیدن خویش نداشت!
البته پیش از این همه چیز فرق میکرد؛
تنها پنجاه و نُه روز از زادروز این انسان جدید میگذشت.
پد آرایشی اشک مانندش را برداشت و سطح آینه را به اندازه یک دایره کوچک تمیز کرد.
خیره به آینه، دستی به روسری بزرگش کشید و لبه های نامرتبش را صاف کرد.
سپس دست راستش را هم مثل دیگری روی دسته عصا گذاشت و با تکیه بر آن دو، به سمت در رفت.
نفس نفس زنان وارد هال شد.
https://niceroman.ir/?p=487
لینک کوتاه مطلب: