خلاصه کتاب
باران هم بارانهای قدیم…
بارانهای قدیم پشت خانه هاجر میبارید، بوی شادی میداد، بوی عروسی، بوی خوشی، بوی وصال…
بارانهای این روزها بوی جدایی میدهد، بوی فراق میدهد…
***
دلم گرفته از این روزگار لعنتی مه گرفته، از این روزگار که پر شده از آدمهای به ظاهر آدم، ولیکن گرگانی هستند در لباس انسانیت که همه را میدرند، تکه تکه میکنند، خونشان را میمکند و در آخر برههای به ظاهر آدم را در این شلوغی و آشوب شهرها رها میکنند.
همه بوی تعفن میدهند، بوی خ**یا*نت میدهند، عشق هم دیگر نمانده!
https://niceroman.ir/?p=2958
لینک کوتاه مطلب: