خلاصه کتاب
شهرزاد دختری که در جوانی دل در گروی پسرعموی خود میبندد و در رویاهای بچگانهاش با او زندگی میکند؛ فارغ از اینکه گردبادی زندگی آنها را زیر و رو میکند و دست سرنوشت آنها را از هم جدا میکند، حال که چندین سال گذشته و هرکدام به یک سو رفتند، با یک تلفن مجبور به دیدار میشوند، دیداری که…
قطره اشکی از میان مژههای تاب خوردهاش خزید و به روی گونهاش سر خورد. لرزش دستانش یک طرف و زمستانی که خیلی زودتر به وجودش رخنه کرده بود، یک طرف دیگر. خودش را لبهی یک پرتگاه حس میکرد؛ که نه راه پیش داشت و نه راه پس… به راستی که چرا زندگی با او یک بازی تلخ را شروع کرده بود؟ زندگیاش مانند یک مار پله شده بود؛ که تا چندقدم بالا میرفت و با امید آنکه دیگر نیش نمیخورد به راهش ادامه میداد؛ اما امان از روزی که مار نیشش میزد و همان مسیر چند ساله را در عرض چندثانیه باز میگشت!
https://niceroman.ir/?p=430
لینک کوتاه مطلب: