به چشمای آبیش زل زدم و گفتم: نه… من فقط میخوام از یاد نبرم.چشم ازش برداشتم و به روبه روم نگاه کردم: میخوام هر روز یادم بیاد اون شبی رو که تو اون خونه تنها صبح کردم.نگار: اوووف… خب اینا ناراحتت میکنه.اصلا میخوای یادت بمونه که چی بشه؟ولش کن بره… اون الان معلوم نیست کجا داره کیو بدبخت میکنه.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " نایس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! - پشتیبانی وبسایت گروه فریا
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.