خلاصه کتاب
از راهرو گذشت و چند پله پایین رفت تا به آشپزخانه رشید: آقا جابر … من دارم میرم … فردا صبح سفارشا رو میارن … حواستون باشه مثل دفعه ی قبل نشه ! چشم آقا … چشم
کنار درب ورود و خروج کارکنان رستوران ایستاد و نگاهی به داخل انداخت … کم و بیش میزها خالی می شدند … آرش هم کنارش ایستاد: گیسو رو یادته؟ … چشمانش را ریز کرد … پسر بچه ای با چنگالش افتاده بود به جان رومیزی … پووف کلافه ای کشید … آرش غر زد: اسکروچ! ول کن اینا رو … می گم گیسو رو یادته؟ برگشت و چشم غره ای به آرش رفت: چی می گی برای خودت؟
https://niceroman.ir/?p=1792
لینک کوتاه مطلب: