خلاصه کتاب
هانی برای صدمین بار گوشه ی پارچه رو از نایلون بیرون آورد و گفت : خیلی نازه .
حوصله ی لبخند زدن نداشتم . فقط گفتم : از بس گفتی از چشمم افتاد .
- چه شانسی داشت . می ترسیدم پیدا نکنیم .
- فکر می کنی براش مهم بود؟
...-
- شرط می بندم همین که پاش خونه رسید یادش رفت چی انتخاب کرده .
- تو امروز یه چیزی ت هست !
اخم کردم و گفتم : فکر می کنی اون موقعی که با شوهر جونش می رقصه، اصلاً براش مهمه کی چقدر برای لباسش
زحمت کشیده؟ طراحش کی بوده؟ خیاطش کی بوده؟
- ما هم که واسه رضای خدا کار نمی کنیم !!
روم رو برگردوندم و چیزی نگفتم . موقع پریودم که می شد عصبی می شدم . دعواهای اخیرم توی مزون هم دلیل
دیگه ش بود ولی مهم تر از همه حسی بود که از چهل روز پیش به جونم افتاده بود و امروز به اوجش رسیده بود .
اتوبوس با تکون شدیدی متوقف شد و چند نفر پیاده شدند . حس کردم مردی به صورت هانی زل زده و حتی
متوجه چشم غره ای که براش میرم، نیست . زن بغل دستی به خانوم مسنی گفت : شما بشینید .
خانوم مسن به تعارف گفت : نه ... راحتم دخترم .
https://niceroman.ir/?p=619
لینک کوتاه مطلب: