خلاصه کتاب
حس میکردم زندگیم رو باختم، تا روز عقد انقدر گریه کرده بودم که دیگه کور شده بودم، با بابا حرف نمیزدم چون بابا حرف زدن بلد نبود تو دهنی بلد بود … وقتی آرزو رو میدیدم دلم میخواست خودمو بکشم … خب آرزو که درس نمیخونه اونو میدادین بهش ولی من میدونم چرا آرزو رو ندادن چون آرزو برای کمال حیف بود … حیف… اینو مامان تو پچ پچش با بابا میگفت، وقتی عقدمون کردن من لال شدم
https://niceroman.ir/?p=2197
لینک کوتاه مطلب: