خلاصه کتاب
من: بابا تروخدااا التماست می کنم…
بابا: خفه شو دیگه نمی خوام صدا تو بشنوم
من: باباا…
دستشو بلند کرد که بزنه.. چشمامو بستم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. آروم چشمامو باز کردم که دیدم سورن دست بابا رو گرفته.
سورن: بابا ولش کن چطوری میتونی این کارو بکنی اون حق داره برای خودش برای آیندش تصمیم بگیره…
بابا: ااااا نه بابا غلط کرد. به خدا قسم اگه تو محذر آبرومونو ببری، به خااک سیاه می نشونمت…
https://niceroman.ir/?p=2581
لینک کوتاه مطلب: