خلاصه کتاب
حالا که تنها شده بودم بیشتر از همیشه ازارم میداد و دست از خواسته های نادرستش برنمیداشت … اهی کشیدم و با غیض دستهای قفل شده دور زانوم رو بازکردم و کمی از ماسه ها رو گرفتم بین مشتام … بدجوری دلم میخواست جای ماسه های فراری مسبب این روزام رو بگیرم بین مشتام و لهش کنم … حمود رو له کنم … با یاد حرف رزا که با اون لهجه ی
https://niceroman.ir/?p=2782
لینک کوتاه مطلب: