خلاصه کتاب
صدایم در گلو خفه شده بود … از شب گذشته تا حالا آنقدر زجه زده ام ، آنقدر به صورت و سینه ام کوبیده ام که دیگر نا ندارم … که دیگر صدایم در نمی آید … دور تا دور اتاق زنان سیاه پوش مثل من یا آرام و مبهوتند یا تازه واردها جیغ های گوشخراش میکشند … مگر کم کسانی بودند پدر و مادرم، آن فرشته های آسمانی … آنها که آوازه ی خوبیشان و پاکی شان در شهر کوچکمان پیچیده بود و نقل مجلس همه بودند.
https://niceroman.ir/?p=2832
لینک کوتاه مطلب: