خلاصه کتاب
منو زهرا کپ کردیم. شیدا و پیام قش قش بهمون میخندیدن بعد شیدا و زهرام همدیگرو بغل کردن.پیام شیرینی گرفت جلومون و گفت: شیرینیه زندگیمون که قراره باهم بسازیممنو زهرا شیرینی برداشتیمو تبریک گفتیم!همه نشستیم رو کاناپه!شیدا: پیام دیوونست خیلیم دیوونسپیام: چرااااشیدا: اخه فکر میکرد من عاشق پولم یا از این که تو بهزیستی بزرگ شده خوشم نمیادو ولش میکنم!پیام: من چمیدونستم که تو انقدر عشقی اخه؟شیدا خندید.پیام: خب محیار داستان شمال اوکیه دیگه؟– نهشیدا: عه چرا
https://niceroman.ir/?p=3026
لینک کوتاه مطلب: