خلاصه کتاب
جبار، پایش را روی رکاب مینی بوس گذاشت و زمزمه کرد: خدایا گرمه! ازداخل مینی بوس، بوی گرد و غبار به مشام می رسید … روی روکش پارچه ای صندلی ها هم غبار نازکی نشسته بود … آفتاب که بی رحمانه می تابید، از میان شیشه های لق شده و کثیف می گذشت و بر سطح خاکی کف آن می نشست … بوی پشم گوسفند از جایی احساس میشد … جبار از روی فرمان لخت مینی بوس، لنگ کهنه و رنگ و رو رفته ای را برداشت … با آن پشت گردن خود را پاک کرد
https://niceroman.ir/?p=2397
لینک کوتاه مطلب: