خلاصه کتاب
با عصبانیت از پله هاي عمارت پایین اومدم و به نیلوفر نیلوفر کردناي بچه ها توجه نکردم. سریع سوار
ماشینم شدما پامو تا ته روي گاز فشار دادم. نمیدونم چقدر گذشته بود که فهمیدم از شهر خارج شدم.
جلوي چشمامو درست نمیدیدم، همه چی پشت هاله اي از اشک پیدا بود، تار میدیدم، اشکاي بی صدامو
پاك کردم، واسه این که تصادف نکنم و کسی رو به کشتن ندم، وگرنه خودم برام مرگم مهم نبود. اونقدر
رفتم تا رسیدم لب پرتگاه. هه!جایگاه همیشگی من که وقتی حالم بده منو میشه پیدا کرد. ماشینو پارك
کردمو در سمت خودمو باز گذاشتم و صداي آهنگ رو زیاد کردم(آهنگ کی اشکاتو پاك میکنه از ابی)
اشکام رو صورتم روون شدن و هق هق ریزمم همینطور ولی چون صداي آهنگ زیاد بود و جاده طوري
بود که کسی زیاد ازش رد نمی شد کسی مزاحم خلوتم نمیشد
https://niceroman.ir/?p=6750
لینک کوتاه مطلب: