خلاصه کتاب
زندگی که خانوادهها بریدند و دوختند و برتنشان پوشاندند، هرچند اسفبار به نظر میرسید اما ناگهان درگیر رنگ و احساس شد.
سیاوش به خود قول داده بود که هرگز کلید قفلِ زندان قلبش را به دست کسی نسپارد؛ غافل از اینکه شاهزاده گیسوپریشانِ قصه، زمان زیادی میشد که آنجا خودش زندانبانی میکرد.
مهر سکوتی که برلبهایشان خورده بود، حالا باید شکسته میشد. شاید برداشته شدن این مُهر، باران مِهری میشد و میبارید تا زندگی تنفسی دوباره بگیرد.
https://niceroman.ir/?p=3264
لینک کوتاه مطلب: